سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روا ساختن حاجت‏ها جز با سه چیز راست نیاید ، خرد شمردن آن ، تا بزرگ نماید . پوشیدن آن ، تا آشکار گردد ، و شتاب کردن در آن ، تا گوارا شود . [نهج البلاغه]
 

شنبه 89 مرداد 9 , ساعت 1:26 عصر

تقدیم به پرستوهایی مهاجر بوانات   

پرستوهای مهاجر بوانات
من بوانات هستم
یکی از چار بهشت عالم
دشتهایم سر سبز،
مردمم مهمان دوست،
چشمه هایم پر آب،
و درختان پر بار.
لیک، از دوری فرزندانم،
چشمه هایم پر آب، سینه ام پر تب و تاب!
سبزه زارم همگی حکم بیابان دارد.
بچه هایم همگی راهی غربت شده اند.
تک و تنها شده ام،
چشم بر راه عزیزان خودم دوخته ام،
لحظه ها می شمرم،
مانده ام زار و غریب،
بچه هایم رفتند، دیگران آمده اند،
نه که دلسوز نباشند. چرا، دلسوزند!
اما. . . و هزاران اما. . .
من برای آنها مثل نا مادریام،
که به من لطف و محبت دارند،
اما. . . مهرشان،. . . لطفشان
بگذرم. . .
دلشان از غم من آگه نیست،
و به قول شاعر:
از قیامت خبری می شنوند،
دستی از دور بر آتش دارند!
همگی می آیند چند ماهی، سالی
گوشه ای میمانند،
همه از سفره من بهره ها میگیرند،تحفه ها می چینند،
شاد بر می خیزند، بارشان میبندند،
راهی موطن خود میگردند.
آه ! فرزندانم، آه ! فرزندانم !
همگی راهی غربت شده اند.
همه حزب اللهی،همگی مردم دوست،
همه کاری و دلسوز، متعهد، پرشور، ولی
من ندانم که چرا؟
رخت بر بسته مهاجر شده اند؟
ترک من کرده مسافر شده اند؟
آه و افسوس از آن خاطره ها!
حیف و صد حیف از آن فرزندان!
همگی متحد و یکدل و صاف،
دست در دست نهادند و مرا،
و مرا از ستم ظلم رهایی دادند.
دل پر رنج مرا از غم ودرد تسلی دادند.
تا زمانی که عزیزان بودند،
مهربانی وصفا رونق داشت
جویی از مهر صفا در همه جا، جاری بود
کوچه هایم وخیابان هایم
کوه ها و در و دشتم، همه جا
همه جا بوی محبت میداد.
لیک بی روی عزیزان خودم،
چشمه لطف و صفا خشکیده،
آب آن نیست زلال،
ماه و خورشید کدر
کوه ها گوشه غم، سرشان بر زانوست،
قمریان خاموشند،بلبلان می نالند
و طبیعت دلگیر...و...و
آه فرزندانم، چون پرستوی مهاجر رفتند
تک و تنها ماندم
غم دوری عزیزان جگرم آتش زد
اشک چشمان مرا جاری ساخت
آی فرزندانم، آی فرزندانم
باز آیید در آغوش من خسته جگر
باز آرید به من نور بصر
دل من پر درد است
کام من پر ز شرر، سینه ام پر آژنگ
خار در چشم من است!
استخوانم به گلوست!
غم هجران عزیزان خودم
کوله باری ز مصیبتها را
روی دوشم بنهاد
تحفه ای از اندوه
ارمغانی از غم
هدیه داده است مرا!
من مصیبت زده ام!
کوله بارم اندوه
مانده ام چشم به راه
پس کجایید ای فرزندانم
که به آغوش من خسته جگر باز آیید
درد جانکاه مرا بزدایید
دل پر درد مرا یکسره خوشحال کنید
با قدمهای پر از لطف و صفا
و محبت که بود کیش شما
به سراغم آیید
درد من بزدایید، عقدهام بگشایید
چون که گفتند بزرگان خرد
درد همدرد که داند همدرد

سید حسن علوی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ